۱- نميدانم چرا ده سال اين کلمه «اغما» افتاده توي ذهنم و هرجا ستوني مينويسم بالاخره اين کلمه جايي براي خودش باز ميکند در عنوانش؛ هرچه هست بعد از وقفهاي يک ساله دوباره آمدهام در اغما بنويسم. من تا به حال با تعريف پزشکي به اغما نرفتهام اما در سريالهاي تلويزيوني که هرجا فيلمنامهنويس کم ميآورد، يک تصادف و ضربه سر و تخت بيمارستان و اغما و چند نفر از اعضاي خانواده با چشمهايي نگران در راهروهاي بيمارستان... خلاصه نخوردهايم نون مردم اما ديديم دست مردم. اما اغما چه ربطي دارد به اين داستاني که امروز ميخواهم تعريف کنم؟
۲- ديدهايد که آدم يک حرفي را ميشنود و دوستش دارد و بعد هي لابهلاي حرفهايش نقبي به آن ميزند و هربار هم همان لذتي را ميبرد که انگار بار اولي است که براي ديگران ميگويد؟ رفاقت من و اين جمله که «خداوند دو تا نعمت به آدم داده، يکي مرگ و ديگري فراموشي» دقيقا از همين جنس هست. هربار که اين جمله به ذهنم ميرسد ميبينم هيچ جوري با هيچ صنعت ادبي ديگري نميتوان انقدر مختصر و مفيد و کامل درباره اين دو چالش بزرگي بشر حرف زد. قطعاً نه ميتوانم و نه ميخواهم يک چالش بزرگ بشري را در اين ستون مطرح و حل کنم. به نظرم همين که در طول عمرم براي جامعه بشري چالش جديدي ايجاد نکنم، کار بزرگي انجام دادهام. خواستم بگويم يک ربطي هست بين اين اغما و معضلم با فراموشي. احتمالاً وقتي در زمان آغاز خلقت داشتند سجاياي بشري را تقسيم ميکردند، اين روانِ من توي صف يادآوري گير کرده بود و دير رسيد و از فراموشي کمترين سهم را گرفت. يادآوري و شايد بهتر است بگويم بيبهره بودن از فراموشي يکي از رنجآورترين فصلهاي سرنوشت يک بشر ميتواند باشد.
زمستان سال گذشته بود که سر يک پروژه تحقيقاتي، يک همدرد پيدا کردم که همسن يک قرن بود و آنچه از او براي من جذابيت داشت، چيزي بود که عذابش ميداد، همان عذابي که خودم هم هميشه با خودم دارم: يادآوري! ماکسيم، يک انزليچي روسيتبار است که در سال ۱۳۰۰ به دنيا آمده و چهار ساله که بود با درو مادرش به ايران آمد. قد بلند و قامت ستبرش در آستانهي ۹۲ سالگي تصويري را که از کار کردنش در شيلات انزلي روايت ميکند، کامل ميکند. رفته بودم از او درباره لهستانيهايي بپرسم که زمان جنگ جهاني دوم به ايران آمده بودند. هفتاد و دو سال پيش وقتي ارتش رضاخان ميرپنج با همهي دبدبه و کبکبهاش در يک چشم به هم زدن کشور را تقديم روسها و انگليسها کرد، استالين که به اندازه کافي براي تامين غذاي ارتش درگير جنگش دغدغه داشت، آوارگان لهستاني را از اردوگاههاي کار به ايران فرستاد تا خود را به جبهه غرب برسانند و بقيه ماجرا. ماکسيم که آن روزها در بارنداز کار ميکرد، تصاويري بکر و شفاف از حضور لهستانيها در کمپهايي را که در انزلي برپا شده بود، در ذهن داشت. چيزي که در وجود اين مرد شگفتانگيز بود، حافظهي مثالزدنياش بود. جوري همه چيز را ياد ميآورد که انگار لهستانيها همين هفته پيش انزلي را ترک کردهاند. يادش بود وقتي براي متفقين مهمات ميبرده دقيقاً چقدر پول ميگرفته و مثلاً ساعت شش بعدازظهر فلان روز در سال ۱۳۲۰ کاميونش را در کدام چايخانه بين راهي نگه داشته. عجيب بود و به ظاهر رشکبرانگيز، اما آنچنان که خودش ميگفت و آنچنان که خودم حس کردم بسيار رنجآور. وسط حرفهايش ناگهان مکث ميکرد و لعنت ميفرستاد بر حافظهاش که در ۹۲ سالگي هم ولش نميکند. ميگفت مثل خوره روحش را ميخورد. آدم فکر ميکند يکي از همان زخمهايي که راوي بوف کور ميگفت که مثل خوره روح آدم را ميخورد، همين يادآوري است. ماکسيم حتا خطابههاي کمونيستهاي روس را هم کامل به ياد دارد. يادش ميآيد که يک زن لهستاني خيار آلوده خورده بود و اسهال خوني گرفته بود و مرده بود و همه شايعه کرده بودند، وبا به جان شهر افتاده. گفت و گفت و گفت و افسوس نخورد از اينکه روزهاي خوب گذشته است، افسوس خورد که نميتواند فراموش کند. جالب بود که دورتادور خانه آقاي ماکسيم، پر بود از تقويم، تقويم سالهاي مختلف، از تقويم ديواري گرفته تا سررسيدهايي در اندازههاي مختلف؛ چندتا تقويم روميزي هم روي ميز بود. در راه برگشتن داشتم با خودم فکر ميکردم احتمالاً ماکسيم محکوم است به فراموش نکردن، محکوم است به هشياري. فکر کردم انگار همهي ما محکوم هستيم به يادآوري، محکوم به فراموش نکردن. داشتم فکر ميکردم چقدر اغما خوب است، توي اغما ادم ديگر در راه برگشت به چيزي فکر نميکند، نه به ماکسيم نه به فراموشي و نه به يادآوري.
* اين يادداشت در روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.